شاعرانه ها
تیر و آذر
سرطان چنگ قیچی داشت/عشق سویش گشته بود چون پوچ
اسب ما سری شبیه آدم داشت/طبق عادت منتظر به وقت سلوچ
اسب ما سری شبیه آدم داشت/طبق عادت منتظر به وقت سلوچ
اسب ما در مسیر آب گذشت/ناگهان سرطان را به چشم دید
آب و آتشی به هم آمیخت/عاشقی به قلب کژدمی بارید
ماه مشتری به عشقش شد/مشتری ماه ماه ما گشته
سرطانی به نام عشق پیدا شد/در دل کژدم و اسب جا گشته
سرطان میل به کشتن کرد/سرطان ذات کثیف دارد
هر کجا سرطان ساکن شد/ ظاهر و شکل نحیف دارد
آخرش وقت کوچ اسب رسید/سرطان ناراحت و غمگین شد
بعد رفتن دوشنبه روزی بود/مرگ آمد و عاقبتش این شد
اسب ما در مسیر کوچ گذشت/طاقت فراق نداشت از خرچنگ
ناگهان روز پنج شنبه ای درراه/مرگ جان او را گرفت به چنگ!
دروغ همیشه پذیرفتنی تر از واقعیت است و با عقل بیشتر جور در می آید، چون دروغگو این مزیت بزرگ را دارد که پیشاپیش می داند که مخاطبان آرزومند یا منتظر شنیدن چه هستند.
حال آن که واقعیت این خصلت اضطراب آور را دارد که ما را با چیزی غیر منتظره روبرو می کند که آماده اش نبودیم.
پاریشیا_آلتنبرند_جانسون
فلسفه هانا آرنت
حال آن که واقعیت این خصلت اضطراب آور را دارد که ما را با چیزی غیر منتظره روبرو می کند که آماده اش نبودیم.
پاریشیا_آلتنبرند_جانسون
فلسفه هانا آرنت
کلاس دوم دبستان شیفت بعدازظهر بودم،
باران تندی میبارید،آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم،وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما
زنگ خورد.
هر عقل سالمی تشخيص میداد که
کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت،
اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،
اما،
آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم
اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛
چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانهی منطق حماقت نامیدمشان
حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد!!
آدﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
برﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛
بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ !
کﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ !
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ...؟؟؟
باران تندی میبارید،آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم،وقتی به مدرسه رفتم دلم میخواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما
زنگ خورد.
هر عقل سالمی تشخيص میداد که
کلاس درس واجبتر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت،
اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم،
اما،
آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد...
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده.
اما حالا بعضی شبها فکر میکنم
اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛
چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانهی منطق حماقت نامیدمشان
حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد!!
آدﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ زﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛
برﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﺕ؛
بخار ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ !
کﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ : آﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ !
ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﺖ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟
ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻧﻮﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ...؟؟؟
#محمود_دولت_آبادى
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |